نگار نگار ، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

نگار اردیبهشتی

بهبودی کامل

خدا یا شکرت بالاخره دخمل نانازم بعد از چند روز تب و ناخوشی ،حالش بهتر شده دخملم تا چهار روز تب مداوم داشت و دائم حالت تهوع داشت و توی این مدت حسابی وزن کم کرد بعد از ویزیت 2 دکتر و مصرف داروهای تجویز شده وقتی دیدم تاثیری نداره تصمیم گرفتم نگارجون رو ببرم پیش فوق تخصص کودکان ،خدارو شکر وقتی ویزیت شد متوجه شدم این بیماری به خاطر یه ویروس جدیدی بوده که تب 4 تا 5 روزه داشته و نیاز به داروی خاصی نداشته فقط برای تب استامینوفن و برای جبران کم آبی بدن محلول ا.آر.اس تجویز شد . خدایا هزاران بار شکرت. با آرزوی شفای عاجل برای تمام بیماران.  
27 خرداد 1392

توی این روزها

دختر عزیزم توی این روزا  که تقریبا از دو هفته پیش کاملا راه رفتن رو یاد گرفتی و خودت به تنهایی راه میری و به جاهای مختلف خونه سر میزنی و همزمان با رویش دندونهای جدید (دندون پنجم و ششم )سرما خوردی و به شدت مریض شدی، دائما تب میکنی و اصلا اشتها نداری،توی این دو روز دوبار دکتر ویزیتت کرده و کلی دارو داده  ولی هنوز بهتر نشدی و تبت قطع نمیشه، منم دو روز مرخصی گرفتم تا کنارت باشم امروز که روز سومه، بابا جون مرخصی گرفته تا پیشت بمونه البته مادرجون هم هست ولی ترجیح دادیم یکیمون توی این موقعیت کنارت باشیم.خیلی نگرانتم یکی یه دونه نازنینم...از خدای مهربون میخوام تا هرچه زودتر سلامتیت رو بهت برگردونه تا دوباره با خنده ها و شیطنت های دوست داشت...
20 خرداد 1392

بازگشت مادرجون و بابا حبیب از سفر حج

سلام دختر گلم مادرجون و بابا حبیب بالاخره از سفر حج برگشتن ،هر دوشون کلی دلتنگت شده بودن و وقتی دیدنت حسابی خوشحال شدن حالا دیگه از فردا دوباره ساعتهایی که من باید اداره باشم شما پیش مادرجون میمونی به قول دایی امید دوباره دوره جدید مهدکودک مادرجون شروع  میشه و شما توی کلاسش میتونی کلی شیطنت کنی!!!!! البته باید حواصت باشه زیاد مادر جون رو اذیت نکنی چون بنده خدا مادر جون حسابی خسته میشه . ...
12 خرداد 1392

سفر حج مادرجون و بابا حبیب

خدا گوید:تو ای زیباتر از خورشید زیبایم،تو ای والاترین مهمان دنیایم،بدان آغوش من باز است شروع یک قدم با تو،تمام گامهای مانده اش با من. چند روزی میشه که مادرجون و بابا حبیب مشرف شدن به خانه خدا در مکه مکرمه ،خوش به سعادتشون ....  پدر و مادر عزیزم حجتون مقبول ان شاء ا... تا دو روز دیگه به سلامت برمیگردن و دخملم که حسابی به مادر جون وابسته ست از تنهایی در میاد و دوباره ساعتهایی که مامان و بابا میرن سر کار ،میشه مهمون ثابت خونه مادرجون ...
5 خرداد 1392

واکسن یکسالگی

سلام به دختر گلم ،امروز بالاخره من و بابایی ، دخمل قشنگم رو بردیم مرکز بهداشت و با دو هفته تاخیر واکسن یکسالگی عسلم رو زدیم و من تونستم یه نفس راحت بکشم چون من بیشتر از همه استرس داشتم که نگارم موقع تزریق واکسن اذیت نشه اما  خدارو شکر و خوشبختانه عزیزم اونقدر خانوم شده که اصلا نترسید و گریه نکرد منم بعد واکسن حسابی از این وضعیت خوشحال شدم و کلی به جونش دعا کردم امیدوارم هیچ اذیت دیگه ای نداشته باشه این واکسن. الهی من فدای اون چشمای قشنگت بشم عزیزم که مهربونی و متانت ازش میباره،الهی همیشه سالم و شاد باشی نفسم ...
1 خرداد 1392
1